🍃[P6) [The life)
اگر در میان بوته ها تاریک است،
آسمان هنوز آبیست... (اعتراف میکنم این جمله رو دیگ خودم ننوشتم😐😂)
ضربه هایی ک از سوی اون موجودات تا چن دیقه ی پیش ب در وارد میشد کمتر شده بودن، و این خبر از رفتن اونا میداد.
ول ب کجا؟ طبقات پایین یا بالا؟ چ چیزی توجه اونا رو جلب کرده؟
شایدم میخوان نقشه ای بریزن تا از طریق پنجره بریزن تو خونم و تیکه تیکم کنن؟ باید پنجره رو ببندم، ول جونی برام باقی نمونده.
اونا چی بودن؟ زامبی؟ یا ادم فضاییایی ک ب شکل اطرافیانم در اومدن! یا شایدم جنی چیزی تسخیرشون کرده؟!
سکوتی ک اطرافم حکم فرما بود با صدای تیتر فوری اخبار شکسته شد. و باعث شد نگاهمو از نقطه ی نامعلومی ک بهش خیره شده بودم بگیرم و ب تلویزیون بدم.
(خبر فوری: ساعتی قبل گزارش شده افرادی در سطح شهر حرکاتی نامتعادل از خود نشان داده اند. این افراد ب شهروندان حمله کرده و قصد گاز گرفتن شهروندان رو داشتند. این گزارش ها از سوی شهروندان در مناطق مختلف ب پلیس بیشتر و بیشتر میشود، پیش بینی میشود این حرکات ناشی از ویروسی جدید و نامعلوم است ک ب کشور نفوذ پیدا کرده. ب ساکنین شهر های پر جمعیت هشدار داده میشود ک در خانه های خود بمانند یا بطور کلی و هرچه سریع تر شهر را تخلیه کنند. هرگونه اخبار جدیدی را در مورد این ویروس در ساعات اینده گزارش خواهیم کرد.) (خودم نفهمیدم چی نوشتم ول اوک👍🗿)
از جا بلند شدم.
+چی؟ ی..ینی چ...چی چی داری میگی لعنتیی؟! (کمی داد)
تصاویری ک میدیدم رو باور نمیکردم. ادمایی ک درست شکل پدر بزرگ و اقای سوبین شده بودن. ادمایی ک با سرعت ب سمت مردم بی گناه و از همه جا بی خبر حمله میکردن، ادمایی ک شکار میشدن. ینی پدر بزرگ منم یکی از اوناس؟! ینی حدسم درست بود؟!
زامبی...
چیزی نگذشت ک صدای جیغ مردم از خیابونا بلند شد. با سرعت ب سمت پنجره ی نیمه بازی ک روبروم قرار داشت خیز برداشتم.
موجوداتی ک بی درنگ ب اطراف میدوییدن و مردمی ک با جیغ و سراسر وحشت فرار میکردن. زنی ک دختر کوچیکش شکار اون موجودات یا ازین ب بعد بهتره بگم زامبی شده بود، پدری ک دست خانوادش رو گرفته بود و با تمام توانش میدویید...
چ اتفاقی داشت برای جهان میوفتاد؟!
ینی یوجین الان حالش خوبه؟ یا شاید اونم یکی مثل اون زامبیا شده باشه؟!
مادر بزرگ، مامان، بابا خوشحالم ک نیستید و این وضعو نمیبینید!:)
اشکام دوباره سرازیر شدن و هق هقام بلند شد، دستم رو جلوی دهنم گرفتم و با سرعت پنجره رو بستم. صدای حرکات مشکوک از پشت در دوباره بلند شد.
+ن..نه خواهش میکنم د..دو..دوباره نه!
نگاهی استرسی ب اطرافم انداختم. باید منم ی حرکتی بزنم!
پرده هارو کشیدم و با سرعت ب جون وسایل خونه افتادم. هرچیز سنگینی ک دستم میومد رو پشت در چیدم. از مبل تک نفره ای ک گوشه پذیرایی قرار داشت گرفته تا یخچالی ک همین پارسال با خود بابا بزرگ و مامان بزرگ انتخابش کردیم...
ول واقعا تنها راه برای نجات همین بود؟!
نمیدونم!...
(حوصلم پوکیدهه😐)
آسمان هنوز آبیست... (اعتراف میکنم این جمله رو دیگ خودم ننوشتم😐😂)
ضربه هایی ک از سوی اون موجودات تا چن دیقه ی پیش ب در وارد میشد کمتر شده بودن، و این خبر از رفتن اونا میداد.
ول ب کجا؟ طبقات پایین یا بالا؟ چ چیزی توجه اونا رو جلب کرده؟
شایدم میخوان نقشه ای بریزن تا از طریق پنجره بریزن تو خونم و تیکه تیکم کنن؟ باید پنجره رو ببندم، ول جونی برام باقی نمونده.
اونا چی بودن؟ زامبی؟ یا ادم فضاییایی ک ب شکل اطرافیانم در اومدن! یا شایدم جنی چیزی تسخیرشون کرده؟!
سکوتی ک اطرافم حکم فرما بود با صدای تیتر فوری اخبار شکسته شد. و باعث شد نگاهمو از نقطه ی نامعلومی ک بهش خیره شده بودم بگیرم و ب تلویزیون بدم.
(خبر فوری: ساعتی قبل گزارش شده افرادی در سطح شهر حرکاتی نامتعادل از خود نشان داده اند. این افراد ب شهروندان حمله کرده و قصد گاز گرفتن شهروندان رو داشتند. این گزارش ها از سوی شهروندان در مناطق مختلف ب پلیس بیشتر و بیشتر میشود، پیش بینی میشود این حرکات ناشی از ویروسی جدید و نامعلوم است ک ب کشور نفوذ پیدا کرده. ب ساکنین شهر های پر جمعیت هشدار داده میشود ک در خانه های خود بمانند یا بطور کلی و هرچه سریع تر شهر را تخلیه کنند. هرگونه اخبار جدیدی را در مورد این ویروس در ساعات اینده گزارش خواهیم کرد.) (خودم نفهمیدم چی نوشتم ول اوک👍🗿)
از جا بلند شدم.
+چی؟ ی..ینی چ...چی چی داری میگی لعنتیی؟! (کمی داد)
تصاویری ک میدیدم رو باور نمیکردم. ادمایی ک درست شکل پدر بزرگ و اقای سوبین شده بودن. ادمایی ک با سرعت ب سمت مردم بی گناه و از همه جا بی خبر حمله میکردن، ادمایی ک شکار میشدن. ینی پدر بزرگ منم یکی از اوناس؟! ینی حدسم درست بود؟!
زامبی...
چیزی نگذشت ک صدای جیغ مردم از خیابونا بلند شد. با سرعت ب سمت پنجره ی نیمه بازی ک روبروم قرار داشت خیز برداشتم.
موجوداتی ک بی درنگ ب اطراف میدوییدن و مردمی ک با جیغ و سراسر وحشت فرار میکردن. زنی ک دختر کوچیکش شکار اون موجودات یا ازین ب بعد بهتره بگم زامبی شده بود، پدری ک دست خانوادش رو گرفته بود و با تمام توانش میدویید...
چ اتفاقی داشت برای جهان میوفتاد؟!
ینی یوجین الان حالش خوبه؟ یا شاید اونم یکی مثل اون زامبیا شده باشه؟!
مادر بزرگ، مامان، بابا خوشحالم ک نیستید و این وضعو نمیبینید!:)
اشکام دوباره سرازیر شدن و هق هقام بلند شد، دستم رو جلوی دهنم گرفتم و با سرعت پنجره رو بستم. صدای حرکات مشکوک از پشت در دوباره بلند شد.
+ن..نه خواهش میکنم د..دو..دوباره نه!
نگاهی استرسی ب اطرافم انداختم. باید منم ی حرکتی بزنم!
پرده هارو کشیدم و با سرعت ب جون وسایل خونه افتادم. هرچیز سنگینی ک دستم میومد رو پشت در چیدم. از مبل تک نفره ای ک گوشه پذیرایی قرار داشت گرفته تا یخچالی ک همین پارسال با خود بابا بزرگ و مامان بزرگ انتخابش کردیم...
ول واقعا تنها راه برای نجات همین بود؟!
نمیدونم!...
(حوصلم پوکیدهه😐)
۴.۰k
۰۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.